امروز خبری از آن آرامش همیشگی در آسمان نیست، ابر ها با غرور آسمان را احاطه کرده اند و بعضی وقت ها در پهنه ی وسیع آسمان دور می زنند و به هر کجا که می خواهند سرک می کشند زیرا آسمان وسیع است و آن ها تا دل شان بخواهد جا برای شینطت دارند، در این میان گاهی نیز تن شان به تن یک دیگر می خورد و صدای فریاد شان دل آسمان را به لرزه می اندازد و برق از سرشان می پرد.
ابر ها خورشید را دزدیده اند و پشت شان پنهان کرده اند و تا بغض شان را خالی نکنند او را پس نمی دهند، حالا دیگر زمین روشنایی روز هایی که خورشید در آسمان بود و می تابید را ندارد و اگر ابر ها تا شب آسمان را ترک نکنند اجازه نخواهند داد ماه هم خودی نشان دهد.
آن ها امروز در آسمان خود شان را به شکل های مختلف در آورده اند، یکی از آن ها شبیه گوسفندی بزرگ و پشم آلو است و من یکی دیگر را به شکل آدمی دیدم که دست هایش را باز کرده است.
سایه ی ابر ها بر تن تمام شهر افتاده و هر لحظه ممکن است باران از دل سیاه شان بر زمین ببارد، آن ها بر خلاف ظاهر تیره رنگ شان باران زندگی را به طبیعت هدیه می کنند.
یادم می آید کوچک تر که بودم یک روز ابری احساس کردم که ابر ها خیلی به زمین نزدیک شده اند و اگر دستم را دراز کنم می توانم تکه ای از آن ها را جدا کنم و برای خودم نگه دارم، تکه چوبی برداشتم و یک مسیر شیب دار را بالا رفتم ولی هر چه من بالاتر می رفتم ابر ها دورتر می شدند و بعد از کمی تلاش دست از این کار برداشتم و امروز با دیدن آن همه ابر در آسمان یاد آن روز برایم زنده شد.
امروز با ابر هایش مرا به یاد خاطره ی کودکی ام انداخت شاید کسی را به یاد غمی بیاندازد و برای کسی هم دلگیر باشد، هوای ابری بستگی به هوای دل ما دارد، اگر غصه ای داشته باشیم دلگیر و اگر شاد شاد باشیم لذت بخش است.
ساعت ها و ثانیه ها از پی هم گذر کردند و روز در حال تمام شدن است و هوا رو به تاریکی می رود، انگار ابر ها در آسمان ماندنی شدند و امشب از مهتاب خبری نخواهد شد.