از کیف خلیفه می بخشد


هر گاه شخصی از کیف دیگری کمک مالی می کند یا از خزانه خارج می شود، از ضرب المثل فوق استفاده و نقل می شود که به اصطلاح. : – یکی خلیفه را می بخشد.

عبدالملک بن صالح از امرا و بزرگان خاندان بنی عباس بود و مدت زیادی در این دنیا زندگی کرد و خلافت هادی و هارون الرشید و امین را درک کرد. او نابغه، دانشمند، پارسا و استاد فصاحت بود. او دارای چشمانی نافذ و رفتاری متین و متین بود به گونه ای که مهربانی و صلابتش بر همه اهل دارالحلفه و حتی خلیفه آن زمان تأثیر می گذاشت.

علاوه بر این، از آنجایی که وی از بنیانگذاران خاندان بنی عباس بود، خلفای وقت به او احترام می گذاشتند. وی در سال 169 هجری قمری به دستور هادی خلیفه حکومت و اقتدار و امارت موصل را در اختیار داشت اما پس از دو سال در زمان خلافت هارون الرشید به همت ساعی از قدرت برکنار شد و منزوی و ساکن شد. در بغداد. .

دستانش را باز کرده بود، بعد از مدتی بدهکار شد. حاکمان و ثروتمندان بغداد افتخار می کردند که عبدالملک چیزی از آنها می خواهد، اما عزت نفس و بی خلقی عبدالملک مانع از آن می شد که از هیچ مقامی کمک بگیرد.

از کیف خلیفه می بخشد

از سوی دیگر، چون از فطرت و سخاوت والای ابوالفضل جعفر بن یحیی بن خالد برمکی، معروف به «جعفر برمکی» وزیر مقتدر هارون الرشید آگاه بود، همچنین می دانست که جعفر فردی فصیح است. مردی خوش بیان و فرهیخته و اینکه قدر فضل را بهتر می دانست. و مقدم آنان را ارجمندتر می داند، پس در نیمه های شب که بغداد و ساکنان بغداد در خواب و سکوت بودند، به منزل شخص بسته و ناشناس جعفر رفت و اجازه دخول خواست.

اتفاقاً در آن شب جعفر برمکی با جمعی از دوستان و همسرانم از جمله تنها شاعر و نوازنده آن زمان اسحاق موصلی جشن شرابی ترتیب داد و شب را در حضور خوانندگان و نوازندگان سپری کرد. . در همین حال گارسون مخصوص در گوش جعفر زمزمه کرد و گفت:

«عبدالملک در خانه است و اجازه می‌خواهد شرکت کند. از قضا جعفر برمکی دوستی صمیمی و صمیمی به نام عبدالملک داشت که اغلب اوقات فراغت خود را با او می گذراند. در این هنگام به گمان اینکه این عبدالملک است نه عبدالملک صالح، دستور داد که او را بپذیرند.

عبدالملک صالح بدون شک وارد شد و جعفر برمکی چون متوجه اشتباه پیرمرد و عالم وارسته در مقابل خود شد، چنان برآشفت و از جا پرید که «» خاخام و رامشگر را گرفتند. فرار کرد. “

بیشتر بخوانید  قاب صمیمی پردیس احمدیه و بازیگر ملکه گدایان در جشنواره

جعفر می خواست دستور دهد بطری های شراب را از عبدالملک پنهان کنند، اما دیگر دیر شده بود.

با تعجب روی سر و پاهایش ایستاد و زبانش ایستاد. نمی دانست چه بگوید و چگونه عذرخواهی کند. عبدالملک چون از جعفر مضطرب شده بود از مردی و بزرگواری که خلق و خوی نیکوکاران جهان را دارد تاریخ آزاده داد و با کمال میل در مهمانی نشست و به نوازندگان دستور داد که نوازندگی کنند. ساقی برای پخش یک لیوان شراب.

جعفر چون همه بزرگان عبدالملک صالح را دید بیش از پیش شرمنده و شرمنده شد، پس از ساعتی اشاره کرد که سبدهای شراب از هم جدا شوند و حاضران – جز اسحاق موصل – همه را اخراج کردند. سپس دست و پای عبدالملک را بوسید و گفت: بسیار شرمنده و سپاسگزارم که مرا برکت و بزرگی دادی. «اکنون در اختیار شما هستم و هر چه شما سفارش دهید می خرم.

از کیف خلیفه می بخشد

عبدالملک پس از تهیه مقدمه گفت: ای ابوالفضل تو می دانی که خلیفه سال هاست مرا دوست ندارد و در خانه مانده ام. از آنجایی که هیچ یک از مال دنیا را پس انداز نکرده ام، اکنون در مشکل و بدهکار هستم. سخاوت خانوادگی و عزت نفس اجازه نمی داد که به خانه دیگران بروم و از بزرگان و ثروتمندان بغداد که روزگاری به من نیاز داشتند کمک بطلبم، بلکه فطرت و سخاوت بلند شما که مختص ایرانیان پاک است. مرا وادار کرد که نزد تو بیایم و راز دل خود را که می دانم فاش می کنم، اگر نتوانی گرهی را باز کنی، یقینا آنچه را با تو در میان می گذارم، برای دیگران آشکار نخواهد شد. «درست است که من ده هزار دینار بدهکار نیستم و بودجه ای برای پرداخت بدهی ندارم.

جعفر بدون معطلی پاسخ داد: بدهی تو پرداخت شد، دیگر چه می خواهی؟ عبدالملک صالح گفت: اکنون که کوشش و جوانمردی من تو را بیرون آورد. “من باید به بقا فکر کنم زیرا زندگی مناسبی برای آینده به دست نیاوردم. جعفر برمکی که طبع بلند و بخشنده ای داشت با سخاوت پاسخ داد: «مبلغ ده هزار دینار برای ادامه زندگی خصوصی شما در نظر گرفته شده است. “دیگه در مورد چی حرف میزنی؟” عبدالملک گفت: آنچه را که می خواستم به من دادی و جای دیگری نیست که بخواهم.

جعفر با بی حوصلگی پاسخ داد: نه، امشب آنقدر شرمنده ام کردی که از این کار گذشتم و حاضرم همه چیز را در مقابل تو فدا کنم. ای عبدالملک اگر از خاندان بنی عباسی بزرگتر هستی من هم جعفر برمکی هستم و از دوده پاک ایرانیان هستم.

بیشتر بخوانید  20 متن و پیام تبریک پیشاپیش کریسمس و سال نو میلادی

جعفر در حضور افراد نیکوکار به مال دنیا ارزشی نمی دهد. «می‌دانم سال‌هاست که در خانه زندگی می‌کنید و از بیکاری و انزوا رنج می‌برید. اگر شغل یا سمتی می خواهید از من بخواهید تا دستوری صادر کنم.

عبدالملک آهی کشید و گفت: به درستی که من پیرو بزرگان هستم و روزهای آخر عمرم را می گذرانم. «دوست دارم در صورت موافقت خلیفه به مدینه بروم و بقیه عمرم را در کنار معبد پیامبر اکرم (ص) بگذرانم.

جعفر گفت: شما از فردا فرماندار مدینه هستید، پس نگران این موضوع نباشید. عبدالملک سر به زیر انداخت و گفت: از زحمات و جوانمردی شما صمیمانه تشکر می کنم و پشیمان نیستم.

جعفر دست از او برنداشت و گفت: «از نصیحت شما نتیجه می‌گیرم که آرزوی دیگری دارید. محبت و اعتماد خلیفه به من به حدی است که بدون شک هر چه بپرسم پاسخ خواهند داد. میز را کاملاً باز کنید و همه چیز را آشکارا در آن به اشتراک بگذارید.

عبدالملک در برابر آن همه عظمت و سخاوتش ابتدا صلاح ندانست آخرین آرزویش را بیان کند، اما چون اصرار جعفر را دید برخاست و گفت: من و پدرم صالحیم که مروان را شکست دادیم. آخرین خلیفه اموی در محل ذات الصلاس نزدیک مصر سرش را به صفح آورد. اما اگر در زمینه ازدواج از خلیفه امیرالمومنین علیه السلام تقاضایی داشته باشم، توقع ناروایی خارج از حدود صلاحیت و صلاحیت نداشته ام. آرزویم این است که اگر خلیفه صلاح بداند پسرم صالح را داماد کند. «نمی‌دانم چقدر می‌توانی این آرزو را برآورده کنی.

جعفر برمکی بدون معطلی پاسخ داد: «از این پس اعلام می کنم که خلیفه پسرت را به حکومت مصر می دهد و دخترش علی را به عقد او درمی آورد. چیزی نگذشت که صدای اذان صبح از مؤذن مسجد کنار خانه جعفر برمکی به گوش رسید و عبدالملک صالح با شادی و سرور از خانه جعفر خارج شد.

از کیف خلیفه می بخشد

صبح جعفر برمکی طبق معمول به دارالکلافه رفت و در محضر هارون الرشید حاضر شد. خلیفه با کنجکاوی به جعفر اشاره کرد و گفت: از نصیحت تو معلوم است که امروز صبح خبر مهمی داری. جعفر گفت: آری امیرالمؤمنین، عموی بزرگوارت عبدالملک صالح دیشب به منزل من آمد و تا سحر با هم صحبت کردیم.

هارون الرشید که با عبدالملک نامهربانی کرد، گفت: این پیرمرد هنوز ما را ترک نکرده است. او مطمئناً انتظار مکان اشتباهی را داشت، اینطور نیست؟

وی سپس ماجرای مهمانی شراب و حضور غیرمنتظره عبدالملک و حوادث دیگر را به تفصیل توضیح داد. خلیفه چنان تحت تأثیر سخنان جعفر قرار گرفت که ناخواسته گفت: «علاوه بر مردانگی و سخاوت او، آنچه را که از او نفرت داشتم به کلی از بین رفت.

بیشتر بخوانید  معنی ضرب المثل در مورد گرگ دیده می شود

جعفر برمکی وقتی خلیفه را شاداب دید، به سخنان خود ادامه داد و گفت: در حین گفتگو مشخص شد که پیرمرد اخیراً مبلغ قابل توجهی برای پرداخت بدهی خود بدهکار است. هارون الرشید به شوخی گفت: «قطعاً از کیفت خارج شده است».

جعفر با لبخند پاسخ داد: کیف خلیفه را بخشیدم، زیرا عبدالملک در واقع عموی خلیفه است و این جرأت نکرد. هارون الرشید که جعفر برمکی را به خاطر جان شیرینش دوست می داشت با درخواست او موافقت کرد. جعفر دوباره سرش را بلند کرد و گفت: چون عبد الملک آغوشش باز است و مخارج زندگی اش زیاد است، من هم برای تامین آینده اش مبلغی واریز کردم. هارون الرشید دوباره با زبان شوخی و مقایسه گفت: «حتما این مبلغ را از کیف شخصی خود داده اید! جعفر پاسخ داد: چون اعتماد و اطمینان کامل دارم، این مقدار را از کیف خلیفه دادم.

هارون الرشید لبخندی زد و گفت من هم قبول دارم به شرطی که دیگر علنی بازی نکنی! جعفر گفت: امیرالمؤمنین بهتر می داند که عبدالملک مانند خورشید بر بام است و دیر یا زود سقوط می کند.

آرزو داشت آخرین سالهای عمر خود را در جوار پیامبر بگذراند. «وجدانم شهادت نداد که این خواسته ی رنجدیده و شکسته اش را برآورده نکردم. به همین دلیل از طرف او فرمانی به دولت و استان مدینه صادر کردم که اکنون آماده امضا و امضای خلیفه است. “

هارون به خود آمد و گفت: راست می گویی، عبدالملک سزاوار این مقام است و مستحب است که حکومت طائف نیز به آن اضافه شود.

جعفر پس از اندکی تردید انگشت بر اطاعت او گذاشت و گفت: من نیز از حسن نیت خلیفه و اعتماد به خود استفاده کردم و آخرین آرزویش را پذیرفتم. هارون گفت: با این ترتیب و آمادگی که آغاز کرده ای، قطعاً آخرین آرزویش را از کیسه خلیفه برآورده ای! جعفر برمکی با اکراه پاسخ داد: اتفاقاً بخشش در این مورد جز در مورد خلیفه عملی نبود، زیرا عبدالملک می خواهد پسرش صالح داماد خلیفه امیرالمومنین باشد.

«من نیز با استفاده از اعتماد و سخاوت خلیفه این فرصت را به خلیفه تبریک گفتم و دولت مصر را فرزند او، داماد خلیفه آینده دانستم.

هارون گفت: ای جعفر من آنقدر نزد تو عزیزم که آنچه را که به نام من کم کردی و به ودیعه گذاشتی کاملاً قبول دارم، برو از این پس اعمال عبدالملک را ببین و او را به مدینه بفرست.

از کیف خلیفه می بخشد


دیدگاهتان را بنویسید