مجله گردشگری

پربازدیدترین‌ها
لینک های مفید

آموزش کامل درس چهارم فارسی نهم

به قلم زود نیوز
به قلم زود نیوز
سرفصل‌های مقاله



آموزش کامل درس چهارم فارسی نهم |


separator line


خودارزیابی (صفحهٔ 33 کتاب درسی)


1- در متن درس، چه کسانی به عنوان مشاوران خوب، معرّفی شده‌اند؟ پدر، مادر، معلمان دلسوز، مربیان با تجربه


2- به نظر شما چرا سعدی، پسر نوح (ع) را با سگ اصحاب کهف، مقایسه کرده است؟ سعدی به تأثیر هم‌نشینی اشاره دارد و اینکه اگر انسان از خانواده مهمی هم باشد، دوست و همنشین بد می‌تواند او را از آن خانواده دور کند. همچنین می‌خواهد تأثیر هم نشین خوب را نیز یادآور شود اگر انسان خانواده و تبار والایی هم نداشته باشد، به واسطه هم نشینی با انسان‌های خوب و ارزشمند، ارزشمند و والا می‌ِشود، چون هم نشینی تأثیر خود را می‌گذارد.


3- چرا باید از معاشرت با هم نشین بد، پرهیز کرد؟ هم نشینی و معاشرت با انسان‌های بد، اگر چه تأثیر مستقیمی بر ما ندارد اما تأثیر غیر مستقیم دارد.


separator line


نکتۀ زبانی: صفت برتر و برترین (صفت‌های سنجشی)


به جمله‌های زیر، توجّه کنید.

– حسن، خانه‌ای بزرگ‌تر از خانهٔ علی خرید.

– زهرا رفتاری مهربان‌تر از فرنگیس دارد.


در جملهٔ نخست، خانهٔ حسن با خانهٔ علی، مقایسه شده است، در جملهٔ دوم برتری زهرا در مقایسه با فرنگیس بیان شده است.


هرگاه بخواهیم دو چیز را با هم بسنجیم و یکی را بر دیگری برتری بدهیم، از «صفت برتر» یا «تفضیلی» بهره می‌گیریم، در این نمونه‌ها، خانهٔ حسن از نظر اندازه، بزرگ‌تر از خانهٔ علی و مهربانی زهرا بیشتر از فرنگیس، بیان شده است.


نشانهٔ صفت برتر یا تفضیلی، پسوند «تر» است که به آخرِ صفت ساده، افزوده می‌شود؛ مانند: خنک‌تر، قوی‌تر، زیباتر، آسوده‌تر.


صفت برتر، وابستهٔ پسینِ اسم است مانند: تبریز هوایِ خُنک‌تری از یزد دارد.


اکنون به جمله‌های زیر، توجّه کنید:

– آقای حسینی، مهربان‌ترین معلم مدرسه است.

– نثر گلستان سعدی، بهترین نثر ادب فارسی است.


در جملهٔ نخست، آقای حسینی با دیگر معلمان مدرسه مقایسه شده و مهربان‌ترین آنها توصیف شده است و در جملهٔ دوم، نثر گلستان سعدی با دیگر نثرهای ادب فارسی مقایسه شده و بر همه برتری داده شده است.


نشانهٔ صفت «برترین» یا «عالی»، پسوند «ترین» است. این نشانه، همواره به آخر صفت ساده، افزوده می‌شود.


در صفت برتر، مقایسه میان دو چیز صورت می‌گیرد، امّا در صفت برترین یک چیز با چیزهای دیگر (یعنی یک نمونه با انواع خود) سنجیده می‌شود. صفت برترین، وابستهٔ پیشینِ اسم است مانند: مهربان‌ترین معلم







صفت ساده

صفت برتر

صفت برترین

پاک

پاک‌تر

پاک‌ترین

آرام

آرام‌تر

آرام‌ترین


separator line


گفت‌وگو (صفحهٔ 34 کتاب درسی)


1- درباره آیات، روایات و داستان‌ها و اشعار دیگری که درباره دوستی و دوست‌یابی دوره نوجوانی شنیده یا خوانده‌اید، گفت‌وگو کنید. بزرگان و سخن‌سرایان درباره دوست و دوستی مطالب فراوانی را بیان فرموده‌اند. بزرگان در زمینۀ دوست و دوست‌یابی هم عقیده‌اند. آنها دوست را نعمت و ارزش و احترام دوست را بر خود واجب می‌دانند. توصیه به داشتن دوست خوب می‌کنند و از داشتن دوست بد بر حذر می‌دارند.


بیا تا قدر همدیگر بدانیم


که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم


چو مؤمن آیینهٔ مؤمن یقین شد


چرا با آیینه ما رو گردانیم؟


کریمان جان فدای دوست کردند


سگی بگذار ما هم مردمانیم


غرض‌ها تیره دارد دوستی را


غرض‌ها را چرا از دل نرانیم


مولوی


درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد


نهال دشمنی بر کن که رنج بی‌شمار آرد…


آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است


با دوستان مروت، با دشمنان مدارا …


حافظ


2- درباره بیت زیر، گفت‌وگو کنید و نتیجه را به کلاس گزارش دهید.


دیدار یار غایب، دانی چه ذوق دارد؟


اَبری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد


ذوق و شوقی که انسان از آمدن و دیدن یار غایب خود دارد شادابی و خوشحالی خاصی را به ما منتقل می‌کند و مانند ذوق و شوق موجوداتی است که در بیابان زندگی می‌کنند و ابر بارانی بر آنها می‌بارد. لذت دیدن دوست غایب شاید یکی از لذت بخش‌ترین اتفاق‌های دنیا باشد. لذتی که نمی‌توان آن را با هیچ چیز دیگر جایگزین کرد.


separator line


نوشتن (صفحهٔ 35 کتاب درسی)


1- حرف‌های جدول را به گونه‌ای به هم بپیوندید که واژه‌هایی از متن درس به دست آید.


جدول کلمات


حروف‌های پشت سرهم جدول طریقت، ذوق، مصائب، خصال

حروف‌های جدا از هم جدول: خصلت، سلامت، واقع، خوب و…


2- کلمۀ مناسب را با توجّه به جمله، انتخاب کنید.

الف) تنهایی یکی از سنگین‌ترین مصائب است. (سنگین، سنگین‌تر، سنگین‌ترین)

ب) یار بد، بدتر بوَد از مار بد. (بد، بدترین، بدتر)

ج) میهن ما زیباتر از هر کشور دیگر جهان است. (زیبا، زیباتر، زیباترین)


3- دو نمونه پرسش اِنکاری از درس‌های پیشین بیابید و بنویسید.


***


4- مفهوم کلّی حکایت زیر را در یک بند بنویسید.

یکی از بزرگان، پارسایی را گفت: «چه گویی در حقِّ فلان عابد که دیگران در حقِّ وی به طعنه، سخن‌ها گفته‌اند».

گفت: «بر ظاهرش، عیب نمی‌بینم و در باطنش، غیب نمی‌دانم». (گلستان سعدی)

درباره دیگران زود قضاوت نکنیم، حرف‌های دیگران را ملاک قضاوت خود قرار ندهیم. روی عیب‌های دیگران تکیه نکنیم و…


separator line


روان خوانی: دریچه‌های شکوفایی


هلن کلر، زنی نابینا و نویسنده است که برای درک بهتر معجزهٔ آفرینش، ما را به بهره‌گیری از قابلیت‌های وجودمان دعوت می‌کند. اینک خلاصه‌ای از زندگی او را از زبان خود او می‌خوانیم:


من در تابستان سال 1880 میلادی در ایالت «آلاباما» متولدّ شدم. تا هنگام ناخوشی که مرا از بینایی و شنوایی محروم کرد، در خانۀ کوچکی زندگی می‌کردم که دیوارهای آن از شاخه‌های عَشَقه و گل سرخ و پیچک پوشیده بود. ابتدای زندگی من مانند دیگران بسیار ساده بوده است. در شش ماهگی می‌توانستم با لکنت زبان بگویم: «حال شما.» یک ساله بودم که به راه افتادم امّا آن روزهای خوش دیری نپایید. بهاری زودگذر، تابستانی پر از گل و میوه و خزانی زرّین به سرعت سپری شدند. سپس در زمستانی ملال‌انگیز همان ناخوشی که چشمان و گوش‌های مرا بست، فرا رسید و مرا در عالم بی‌خبریِ طفل نوزادی قرار داد. پس از بهبود، هیچ‌کس – حتّی پزشک – نمی‌دانست که من دیگر نه می‌توانم ببینم و نه می‌توانم بشنوم. تدریجاً به سکوت و ظلمتی که مرا فرا گرفته بود، عادت کردم و فراموش کردم که دنیای دیگری هم هست.


یادم نیست که در ماه‌های اوّل بعد از ناخوشی چه وقایعی رخ داد؛ فقط می‌دانم که دست‌هایم همه چیز را حس می‌کرد و هر حرکتی را می‌دید. احساس می‌کردم که برای گفت‌وگو با دیگران محتاج وسیله‌ای هستم و به این منظور، اشاره‌هایی به کار می‌بردم ولی فهمیده بودم که دیگران مانند من با اشاره حرف نمی‌زنند، بلکه با دهانشان تکلّم می‌کنند. گاهی لب‌های ایشان را هنگام حرف زدن لمس می‌کردم امّا چیزی نمی‌فهمیدم. لب‌هایم را بیهوده می‌جنباندم و دیوانه‌وار با سر و دست اشاره می‌کردم. این کار گاهی مرا بسیار خشمگین می‌کرد و آن قدر فریاد می‌کشیدم و لگد می‌زدم که از حال می‌رفتم. والدینم سخت مغموم بودند؛ زیرا تردید داشتند که من قابل تعلیم و تربیت باشم. از طرف دیگر، خانۀ ما هم از مدارس نابینایان یا لال‌ها بسیار دور بود. سرانجام معلّمِ شایسته‌ای برای من پیدا کردند. مهم‌ترین روز زندگیِ من که همیشه آن را به یاد دارم، روزی است که معلّم نزد من آمد. این روز سه ماه پیش از جشن هفت سالگی‌ام بود.


بامدادِ روز بعد معلّمم مرا به اتاقش برد و عروسکی به من داد. پس از آنکه مدّتی با این عروسک بازی کردم، او کلمۀ «عروسک» را در دستم هِجّی کرد و من که از این بازی خوشم آمده بود، کوشش کردم از وی تقلید کنم. وقتی موفّق شدم حروف را درست با انگشتان هجّی کنم، از شادی و غروری کودکانه به هیجان آمدم. روزی معلّمم مرا به گردش برد و دستم را زیر شیر آب قرار داد. همان‌طور که مایعِ خنک روی دستم می‌ریخت، کلمۀ «آب» را روی دست دیگرم هجّی کرد. از آن هنگام حس کردم که از تاریکی و بی‌خبری بیرون آمده‌ام و رفته رفته همه چیز را در روشنایی خاصّی می‌بینم.


چون بهار فرا می‌رسید، معلّمم دستم را می‌گرفت و به سوی مزارع می‌برد و روی علف‌های گرم، درس خود را دربارۀ طبیعت آغاز می‌کرد. من می‌آموختم که چگونه پرندگان از مواهب طبیعت برخوردار می‌شوند و خورشید و باران چگونه درختان را می‌رویانند. به این ترتیب، کم‌کم کلید زبان را در دست گرفتم و آن را با اشتیاق به کار انداختم. هر چه بر معلوماتم افزوده می‌شد، و هر چه بیشتر لغت می‌آموختم، دامنۀ کنجکاوی و تحقیقاتم وسیع‌تر می‌گشت. معلّم جمله‌ها را در دستم هجّی می‌کرد و در شناختن اشیا کمکم می‌کرد. این جریان چندین سال ادامه داشت، زیرا طفلِ کر و لال یا نابینا به سختی می‌تواند مفاهیم مختلف را از سخن دیگران دریابد. حال حدس بزنید که برای طفلی که هم کر و لال و هم نابیناست، این اشکال تا چه حدّ است. چنین کودکی نه می‌تواند آهنگ صدا را تشخیص بدهد و نه می‌تواند حالات چهرۀ گوینده را ببیند.


قدم دومِ تحصیلاتِ من خواندن بود. همین‌که توانستم چند لغت را هجّی کنم، معلّمم کارت‌هایی به من داد که با حروف برجسته کلمه‌هایی بر آنها نوشته شده بود. لوحی داشتم که بر آن می‌توانستم به کمک حروف، جملات کوتاهی را کنار هم بچینم. هیچ چیز به اندازۀ این بازی مرا شاد نمی‌کرد. پس از آن، کتاب قرائت ابتدایی را گرفتم و به دنبال لغت‌های آشنا گشتم. از این کار لذّت می‌بردم. معلّمم استعداد خاصّی در آموزش نابینایان داشت. هرگز با پرسش‌های خشکِ خود مرا خسته نمی‌کرد. بلکه مطالب علمی را نیز آهسته آهسته در نظرم زنده و حقیقی می‌ساخت. کلاس درس ما بیشتر در هوای آزاد بود و درختان، گل‌ها، میوه، شبنم، باد، باران، آفتاب، پرندگان همه موضوعات جالبی برای درس من بودند. واقعۀ مهمّی که در هشت سالگی برایم پیش آمد، مسافرتم به «بوستون» بود. دیگر من آن طفل بدخو و بی‌قراری نبودم که از همه متوقّع باشم که سرم را گرم کنند. در قطار کنار معلّمم آرام می‌نشستم و منتظر می‌ماندم تا آنچه را از پنجرۀ قطار می‌بیند، برایم شرح دهد. در شهر بوستون به مدرسۀ نابینایان رفتم و بسیار زود با اطفال آنجا آشنا شدم و چقدر لذّت بردم وقتی دریافتم که الفبای آنها عیناً مانند الفبای من است. کودکان نابینا آن قدر شاد و راضی بودند، که من درد خود را در لذّت مصاحبت آنان از یاد بردم.


در ده سالگی حرف زدن را آموختم. قبلاً صداهایی از خود در می‌آوردم. امّا مصمّم شدم که سخن گفتن را بیاموزم؛ معلّم تازه‌ای برایم آوردند. روش این معلّم آن بود که دستم را به نرمی روی صورت خود می‌کشید و می‌گذاشت که حرکات و وضع زبان و لب‌هایش را هنگام سخن گفتن احساس کنم. هرگز شادی و لذّتی را که از گفتن اوّلین جمله به من دست داد، فراموش نمی‌کنم. این جمله این بود: «هوا گرم است.» بدین طریق درِ زندان خاموشی من شکسته شد امّا نباید تصّور شود که در مدّت کم توانستم مکالمه کنم. سال‌ها شب و روز کوشیدم و همیشه به کمک معلّم نیازمند بودم.


گاهی در میان تحصیلاتم به سفر می‌پرداختم. این سفرها و بازدیدها دامنۀ معلومات مرا وسیع کرد و مرا به درکِ دنیای واقعی واداشت.


دو سال در مدرسۀ کر و لال‌ها درس خواندم. علاوه بر خواندن لبی و تربیت صدا به خواندن حساب، جغرافیا، علوم طبیعی و زبان آلمانی و فرانسه پرداختم. معلّمان این مدرسه می‌کوشیدند که همۀ مزایایی را که مردم شنوا از آن برخوردارند، برای من فراهم کنند.


در شانزده سالگی وارد مدرسۀ دخترانه‌ای شدم تا خود را برای ورود به دانشگاه آماده کنم. با شور بسیار شروع به کار کردم.


هلن کلر


پس از سه سال تحصیل در این مدرسه، امتحانات نهایی فرا رسید. اشکال کار فراوان بود امّا با سختی و کوشش بسیار همۀ موانع را از سر راه برداشتم تا سرانجام آرزویم برای رفتن به دانشگاه تحقّق یافت. البتّه در دانشگاه هم با اشکالات سابق مواجه بودم. روزهایی می‌رسید که سختی و زیادی کار روح مرا افسرده می‌کرد امّا به زودی امید خود را باز می‌یافتم و دردم را فراموش می‌کردم؛ زیرا کسی که می‌خواهد به دانش حقیقی برسد، باید از بلندی‌های دشوار به تنهایی بالا برود. من در این راه بارها به عقب می‌لغزیدم، می‌افتادم، کمی به جلو می‌رفتم، سپس امیدوار می‌شدم و بالاتر می‌رفتم، تا کم‌کم افقی نامحدود در برابرم نمایان می‌شد. یکی از فنونی که در حین تحصیل آموختم، فنّ بردباری بود. تحصیل باید با فراغ بال و تأنیّ انجام گیرد. امتحانات بزرگ‌ترین دیوهای وحشتناک زندگی دانشگاهی من بودند امّا من پیوسته پشت این دیوها را به خاک می‌رساندم.


تا حال نگفته‌ام که تا چه حد به خواندن کتاب علاقه‌مند بوده‌ام. کتاب در تحصیل و تربیت من بسیار مؤثّر بوده است. کتاب برای من مانند نور خورشید بود و ادبیّات بهشت موعود. هرگز نقایص جسمی، مرا از هم نشینیِ دل‌پذیر دوستانم -یعنی کتاب‌هایم باز نداشته است. آنچه خود آموخته‌ام و آنچه دیگران به من آموخته‌اند، در مقابل جذبه‌ای که کتاب به من داده هیچ است؛ امّا سرگرمی من تنها کتاب نیست. موزه‌ها و نمایشگاه‌های نقّاشی و مجسّمه سازی برای من منبع سرور است. از گردش در طبیعت و قایق‌رانی بسیار لذّت می‌برم. به نظر من در هر یک از ما به نحوی استعداد ادراک زیبایی‌ها نهفته است. هر یک از ما خاطراتی ناپیدا از زمین، سبزه و زمزمۀ آب داریم که نابینایی و ناشنوایی نمی‌تواند این حس را از ما برباید. این یک حسّ روانی است که در آنِ واحد هم می‌بیند، هم می‌شنود و هم احساس می‌کند.


داستان زندگی من، ترجمۀ ثمینه پیرنظر (باغچه‌بان)


separator line


فرصتی برای اندیشیدن (صفحهٔ 40 کتاب درسی)


1- هلن کلر پس از بیماری به وسیلهٔ کدام یک از حواس پنج گانهٔ خود با جهان خارج ارتباط داشت؟


2- منظور کلر از این جمله‌ها «در این راه بارها به عقب می‌لغزیدم، کمی جلو می‌رفتم سپس امیدوار می‌شدم» چیست؟


3- نویسنده چه چیزهایی را برای خود نور خورشید و بهشت دانسته است؟


separator line

حتماً بخوانید:


بیشتر بخوانید  آموزش‌های کودکان را از چه سنی شروع کنیم؟
ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید.
ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید.
نظرتون رو بنویسید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *